Monday, May 9, 2011




عصر بود و برای خرید کتاب و سی دی به همراه کاوه و خانم ،رفتیم انقلاب

موقع برگشتن تا سر شادمان پیاده آمدیم

به خاطر رعایت طرح زوج و فرد ماشین نبرده بودیم

مواردی که دیدیم برخی واقعا شرم آور است چنانکه در نزدیکی های منزل اعصابم کاملا خورد شده بود

به چند مورد که دیدم اشاره می کنم خودتان مرور کنید و ببینید که اینجایی که ما زندگی می کنیم شهر است یا تیمارستان یا جنگل یا کاباره یا پیست مسابقه رالی یا هر چیزی به غیر از یک شهر

از خیابان جمالزاده که گذشتیم داشتم تصور می کردم خیابان شانزالیزه را که با اون پارک خیلی ساده شروع می شود کافی شاپها که صندلیها را گذاشتند جلو مغازه ها چیده اند و مردم نشسته اند روی آنها قهوه می خورند ...به هر حال این تصورات که چگونه با چند مبلمان ساده شهری و طرح ساده می توان این خیابان را محل تردد پیاده ها کرد و چه زیبا منظره ای تصور می کردم که ... یکدفعه دیدم یک موتورسوار با بوق نکره بسیار گوشخراش به خودم آورد که کاوه رو بکشم کنار

پریدم و کاوه رو بغل گرفتم به سرعت کشیدم کنار تا این موتورسوار بیاید با سرعت از پیاده رو جلو دانشکده دامپزشکی عبور نمایند

این مسئله باعث شد تا آخر مسیر دست کاوه را بر خلاف میلش بگیرم

عبور موتورسوارها با سرعت از پیاده رو بارها و بارها اتفاق افتاد

سر اسکندری می خواستم به کاوه نحوه عبور از خیابان را آموزش بدم که چطور باید بیاستد تا چراغ سبز بشود ... ولی نه تنها کسی رعایت نمی کرد بلکه وقتی چراغ سبز شد عبور ماشینها نه تنها متوقف نشد بلکه آنها که چرخش به چپ می کردند با بوق و چراغ ما را از رفتن مانع می شدند که نرو من دارم میام

با هزار زحمت از لابلای ماشینهایی که تا جلوتر از محل خط کشی شده آمده بودند تقاطع نواب را رد کردیم

دو تا دختر بودند که بین رودکی و نواب با کاوه شوخی می کردند

رودی که رد کردیم یک ماشین کنار خیابان به دخترها گیر داد و کنار خیابان هم یک پسر دیگر

من حی تند و کند می کردم که یه جوری اینها رو رد کنم ولی در هر مورد شاهد سخنان و حرکتهای زشتی بودم که در کشورهای اروپایی تنها در محل های خط قرمز قابل مشاده هست که اصطلاحا "رد اریا" یا رد لاین می گویند و هر کسی ، مخصوصا خانواده ها وارد آنجاها نمی شوند

داشتم فکر می کردم که چی شد که کاباره ها پخش شده در خیابانهای تهران آیا بهتر این نیست که یه محل مخصوص داشته باشه و و و ...ه چی بگم والله ... هچی اصلا

بالاخره دخترها سوار ماشین شدند و رفتند

همین اتفاق در طول مسیر دوبار اتفاق افتاد

داشتم به کاریکاتور مضحک خط ویژه بی آر تی نگاه می کردم که اولا برای رسیدن به ایستگاه باید یا پرواز کنی یا از پله ها بری بالا و تنه های مردم را تحمل کنی و با آن ازدهام جمعیت

تصور کنید که یک خانم با بچه ای 2 - 3 ساله یا یک پیر مرد بخواهد برود وسط خیابان آزادی تا با بی آر تی سفر "به قول مسوولان" درون شهری با وسایل نقلیه عمومی داشته باشد آنوقت است که بی آر تی به یک کاریکاتور شبیه خواهد شد

....

...

....

خلاصه 10 ها طرح و برنامه ساده و کارا در ذهنم می گذشت که بشود این خیابان را به محل طفریح مردم تبدیل کرد بطوری که اگر از انقلاب شروع کنی به حرکت چنان جذابیت خیابان مشغولت کنه که یکدفعه ببینی 1.5 راه رفته ای و رسیده ای به آزادی بدون اینکه متوجه طول راه بشوی

چیزی که در شهرهای اروپایی روش کار کرده اند و دیده می شود

نمی دانم چرا چنین شده و هیچ چیزی تو این شهر سر جای خودش نیست

همه چیز درهم و برهم و بی نظم و ترتیب

اگر بی توجهی کنی هرگونه خطری از تصادف گرفته تا مسایل جنسی به سادگی سراغت میاد

چیزی که اگر یکی از آنها در شهرهای اروپا اتفاق بیافتد شهردار آن شهر استعفا می دهد

به هر حال میل به رشد در ما کم شده و امید به آینده است که تنها و تنها با سو سوی ضیعفش مانع مرگ روحیه اندکمان گشته

نمی دانم چرا ما نسل سوخته که داریم جزغاله میشیم آه مان زمین و زمان را به هم نمی ریزد

نمی دانم چرا زمانه از نگاه به چهره رنجورمان شرم نمی کند

چرا تهران همچنان ایستاده و کمرش از دیدن جوانهای پیر و شکسته که تنها در وراجی جوان اند نمی شکند

چرا دماوند غوغا نکرده و طوفان به پا نمی کند

چرا مجسمه آزادی همچنان سرپاست و برج میلاد نمی افتد و تکه تکه نمی شود

مگر نمی بینند که دخترکان معصوم این شهر سر چهارراهها کاسه اسپند به دست گدایی می کنند تا پدرهایشان شب کنار منقل نئشه شوند

مگر صدایی زجه ای نمی شنوند

ناله ای گوششان را نمی آزارد

...

انگار زمانه هم با ما زمین گیرشده

و افسوسمان رنگ رخسار شهر را هم کدر کرده

ابرهای کینه چهره شهر را درهم ساخته و اما حیف که علی نداریم تا سر در چاه سوزان کند که چرا نمی دانسته بیوه زنی برای بچه اش نان ندارد

یا بر منبر ریش بکند و بر چهره خود سیلی زند که چرا در زمه حکومتش خلخال از پای زن یهودی کشیده اند

یا سر در حلقوم چاه کند و از تحجر متحجران قرآن خوان گله با چاه گوید

یا دست برادرش را داغ کند که برای رانتخواری پیش اش آمده بود

به قول جرج جرداق مسیحی

اي روزگار، كاش مي‌توانستي همه قدرت‌ها را، و اي طبيعت، كاش مي‌توانستي همه استعدادهايت را در خلق يك انسان بزرگ، نبوغ بزرگ و قهرمان بزرگ جمع‌ مي‌كردي و يك بار ديگر به جهان ما يك علي ديگر مي‌دادي

1 comment:

شهرام بیطار said...

سلام
همه جا همین طوره
تازه شما تهران هستین
وای به حال شهرستان ها
به نظر من باید کلاً خیابون ها رو دوباره بزنن و بافت شهر رو از نو بسازن , این خیابون ها برای این تعداد ماشین جواب نمیده , با بی آر تی و مترو و غیره هم نمیشه در دراز مدت ماست مالی کرد